سلام به دوستای گلم
نقطه کوچولوی دوست داشتنی من
روزایی بود که حتی نمی تونستم فکربچه دارشدن را بکنم حس میکردم آدم بایدخیلی خیلی قوی باشه که بتونه یه بچه ای را بزرگ کنه، بعدشش سال از زندگی مشترکمون، نمی دونم! چی شد؟ چه حسی بود. شایدبازم ترس از دیرشدن ،پیرشدن ،یا شایدحس نیاز نمی دانم !
تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم وخدا خیلی خیلی زود ودور از باورمان این امر را برایمان محقق گردانید.
در روز سی ویک اردیبهشت همه چیز با یه حس شروع شد وبا یه آزمایش ویه تلفن که جواب مثبت بود ادامه پیدا کرد،وقتی جواب را فهمیدم یه حال عجیبی داشتم یه شادی بینهایت و حس عمیق به یه نقطه واقعا یه چیزی به اندازه ی یه نقطه می تونه یه آدم واسیرخودش کنه ،آره این حس به من می گفت: یه باردیگه متولد شدم من حامل یه زندگی ویه قلب تازه ام برام افتخاربزرگی بود که یه زندگی تازه در بطن وجودم شکل بگیره من می تونستم به یه انسان تازه هویت وزندگی بدم خدا در درون من یه روح تازه قرار داده که پاک وبی آلایشه وعشق به این موجود تازه که نمیدونم چه عشقی بود ولی این ودرک می کنم که میگن :
تا مادر نشی نمی فهمی
جالب بود عشق به فرزند قبل ازخودش به وجوداومد